کد مطلب:292451 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:155

حکایت پنجاه و هشتم: سیّد احمد رشتی موسوی

جناب مستطاب، سیّد احمد بن سیّد هاشم بن سیّد حسن رشتی موسوی، تاجر ساكن رشت در هفده سال قبل به نجف اشرف مشرف شد و با عالم ربّانی و فاضل صمدانی، شیخ علی رشتی - طاب ثراه - كه در حكایت آینده ذكر خواهد شد به منزل من حقیر آمدند و وقتی بلند شدند، شیخ در مورد پرهیزكاری و استواری سیّد مذكور صحبت كرد و فرمود كه: ماجرای عجیبی بود و در آن وقت فرصت بیان آن نبود. بعد از چند روزی ملاقات شد، فرمود: سید رفت و قضیه را با مقداری از حالات سیّد گفت. بسیار متأسف شدم از اینكه آنها را از خود او نشنیدم. اگرچه مقام شیخ اجلّ از آن بود كه حتی كمی خلاف گفته او نقل كند و از آن سال تا چند ماه قبل این مطلب در ذهن من بود تا در ماه جمادی الاخر این سال كه از نجف اشرف برگشته بودم، در كاظمین سیّد صالح مذكور را دیدار كردم كه از سامره برگشته بود و عازم ایران بود.

پس شرح حال او را چنانچه شنیده بودم پرسیدم و از آن جمله ماجرای گفته شده را مطابق آن نقل كرد و آن قضیه چنان است كه گفت: در سال 1280 به قصد حج بیت اللَّه الحرام از دارالمرز رشت به تبریز آمدم و در خانه حاجی صفر علی تاجر تبریزی معروف اقامت گزیدم. وقتی دیدم كاروان نیست، متحیر شدم تا آنكه حاجی جبّار جلودار سدهی اصفهانی به تنهایی بطرف طربوزن حركت كرد. از او اسبی كرایه كردم و رفتم. وقتی به منزل اوّل رسیدیم سه نفر دیگر با تشویق حاجی صفر علی به من پیوستند. یكی حاجی ملاّ باقر تبریزی حجّه فروش معروف علماء و حاجی سیّد حسین تاجر تبریزی و حاجی علی نامی كه خدمت می كرد.

پس به اتّفاق همگی حركت كردیم تا به ارزنة الرّوم رسیدیم و از آنجا عازم طربوزن شدیم و در یكی از منزلهای بین این دو شهر حاجی جبار جلودار پیش ما آمد و گفت: «این مقصدی را كه در پیش داریم مقداری ترسناك است كمی زودتر بارهایتان را ببندید كه به همراه كاروان باشید».

چون در دیگر منزل ها اكثراً از عقب قافله با فاصله راه می رفتیم. پس ما هم به طور تخمینی دو ساعت و نیم یا سه ساعت به صبح مانده همگی حركت كردیم. به اندازه نیم یا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بودیم كه هوا تاریك شد و برف شروع به باریدن كرد به طوری كه دوستان هر كدام سر خود را پوشانیدند و تند حركت كردند و من هم هر چه كردم كه با آنها بروم نشد تا اینكه آنها رفتند و من تنها ماندم. بعد از اسب پیاده شدم و در كنار راه نشستم و بسیار مضطرب و نگران بودم، چون نزدیك ششصد تومان برای مخارج راه همراه داشتم بعد از مقداری تفكر و تأمل تصمیم گرفتم كه در همین جا بمانم تا فجر طلوع كند و به منزلی كه از آنجا بیرون آمدیم برگردم و از آنجا چند نفر به عنوان محافظ به همراه خود بردارم و به كاروان بپیوندم. در همان حال در مقابل خود باغی دیدم و در آن باغ باغبانی كه در دستش بیلی بود كه بر درختان می زد تا برف آنها بریزد. آنگاه جلو آمد و نزدیك من ایستاد و فرمود: «تو كیستی؟» گفتم: دوستان رفته اند و من جا مانده ام و راه را گم كرده ام.

به زبان فارسی گفت: «نافله بخوان تا راه را پیدا كنی». و من مشغول خواندن نافله شدم. بعد از اینكه نافله را خواندم دوباره آمد و فرمود: «نرفتی؟» گفتم: به خدا قسم راه را نمی دانم. فرمود: «جامعه بخوان». من زیارت جامعه را حفظ نبودم و تا حالا هم حفظ نكردم، با آنكه به طور مرتب به زیارت عتبات مشرف شدم. آنگاه از جای بلند شدم و جامعه را به طور كامل از حفظ خواندم. باز آمد و فرمود: «نرفتی؟ هستی؟»

و من بی اختیار گریه كردم و گفتم: هستم، راه را نمی دانم. فرمود: «عاشورا بخوان». و من عاشورا، را هم حفظ نبودم و الان هم نیستم. آنگاه بلند شدم و مشغول خواندن زیارت عاشورا از حفظ شدم تا آنكه تمام لعن و سلام و دعای علقمه را خواندم. دیدم دوباره آمد و فرمود: «نرفتی؟ هستی؟»

گفتم: نه، تا صبح هستم.

فرمود: «حالا من تو را به كاروان می رسانم.»

آنگاه رفت و بر الاغی سوار شد و بیل خود را بر روی دوش گذاشت و آمد، فرمود: «به ردیف من برالاغ سوار شو.» سوار شدم. آنگاه عنان اسب را كشیدم، فرمان نبرد و حركت نكرد.

فرمود: «افسار اسب را به من بده». دادم.

آنگاه بیل را روی دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد و اسب در نهایت فرمانبرداری حركت كرد. آنگاه دست خود را روی زانوی من گذاشت و فرمود: «شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله! نافله! نافله!» سه مرتبه و باز فرمود: «شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا! عاشورا! عاشورا!» سه مرتبه و بعد فرمود: «شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه! جامعه! جامعه!» یكدفعه برگشت و فرمود: «رفقای شما آنها هستند كه لب نهر آبی فرود آمده» مشغول وضو گرفتن بودند به جهت نماز صبح. و من از الاغ پایین آمدم كه سوار اسب خود شوم و نتوانستم. آنگاه آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو برد و مرا سوار كرد و سر اسب را به طرف دوستان برگردانید. من در آن حال به فكر افتادم كه این شخص چه كسی بود كه به زبان فارسی حرف می زد در حالیكه زبانی جز تركی و مذهبی جز عیسوی در آن اطراف نبود و چگونه مرا با این شتاب به دوستان خود رسانید؟ آنگاه به پشت سر خود نگاه كردم و كسی را ندیدم و از او هیچ نشانی نیافتم سپس به دوستان خود پیوستم.